روانشناسی
آیا با از دست رفتن حافظه، هویت هم میمیرد؟
هویت
مجموعه نگرشها، ویژگیها و روحیات که یک فرد را از دیگران متمایز میکند.
حافظه و یادسپاری در روانشناسی
حافظه یا یادسپاری (به انگلیسی: Memory) استعدادی است ذهنی برای ذخیره، حفظ و به یاد آوردن اطلاعات و تجربیات. پایه آن تشکیل ارتباطات موقتی قوی و کافی در قشر مغزی میباشد. یونانیان قدیم به نموسین (Mnemosy) الهه حافظه اعتقاد داشتند و او را مادر ۹ ربالنوع علم و هنر میدانستند. حافظه دارای سه مرحله است: «رمزگردانی»، «ذخیرهسازی» و «بازیابی»
آیا با از دست رفتن حافظه، هویت هم میمیرد؟
مقالهایی که در پیش رو دارید خلاصهایی است از نوشته عصب شناس معروف Daniel Levitin که چهارمین کتابش با عنوان « ذهن منظم» همین روزها به چاپ خواهد رسید. او در این مقاله بسیار شخصی و عاطفی در باره همکارش که تومور مغزی گرفته است و ۴ ماه بیشتر عمر نخواهد کرد مینویسد. عصب شناس امریکایی سعی می کند به این سئوال جواب دهد که آیا بعد از صدمه به بخشی از مغز و ایجاد فراموشی، هویت انسان نیز از بین خواهد رفت؟
آدمهایی هستند که همه ما در زندگی خود با آنها آشنا میشویم. آدم هایی که در سر کار و یا در دوران تحصیل، فرصت گفتگو و آشنایی گذرا با آنها فراهم میشود و گاهی نیز حضور دورادور آنها در طول زندگی ما ادامه خواهد داشت. Tom از آن نوع دوستان بود.ما چند باری نیز در حین تحقیقات میدانی در زمینه روانشناسی با هم همکار هم بودهایم. با همه دوری نسبی با او، خیلی غمگین شدم وقتی شنیدم تومور مغزی گرفته است و خیلی زود فوت خواهد کرد.
آشناییام با تام بر میگردد به زمانی که ۱۹ ساله بودم و هر دوی ما دانشجوی پروفسور معروف عصب شناس Karl Pribram بودیم. تام قیافه و رفتار کمابیش غیرعادی داشت. زیادی متمرکز و ذوق زده بود. با آنکه شخصیت خاصی به نظر میرسید ولی چشمان نافذش، مرا وا میداشت که زیاد به او نزدیک نشوم.
یکبار در سر کلاس، پروفسور Pribram با ناراحتی تمام اعلام کرد که دوست نزدیکش به خاطر تومور مغزی گیجگاهی، فوت کرده است و در همان حالت افسرده مطرح کرد که دکترها قبلا به او گفته بودند که او به سرعت حاقظه و خاطراتش را از دست خواهد داد و قبل از مرگ فراموش خواهد کرد که کیست.
درست در همان لحظه تام هیجانزده دستش را بلند کرد و در حضور دانشجویانِ حیرت زده، با دیدگاه استاد مخالفت کرد. او گفت که پروفسور بهای زیاد به بخش گیجگاه که وظیفه نگهداری حافظه و خاطرات تصویری را بر عهده دارد میدهد. انسان بد و عوضی یا مهربان و صبور، ترکیبی از حساسیتهای گسترده تر است و با از بین رفتن و صدمه بخش فوق در مغز، هویتش را از دست نخواهد داد.
استاد خشکش زده بود. تام افزود که هنوز خیلیها تشخیص درستی در باره رابطه بین حافظه و هویت ندارند. ما، مجموعه ای از آنجه از ما سر زده است هستیم، به مدرسه ایی که رفتیم و به دوستانی که داشتیم و از همه مهمتر شخصیت وجودی ما ترکیبی است ازچیزهایی که به آنها امید بستهایم.
داستان وجود کلی یک فرد به یک عالم اتفاق و تصمیم و انتخاب وابسته است. مسائل بسیار ابتدایی از سلیقهها و انتخابهای ما نظیر اینکه ما بستنی شکلاتی دوست داریم یا وانیل، از فیلم کمدی لذت میبریم یا بزن بزن نیز مهم است. به نظر تام، توانایی دانستن این تکههای کوچک از ماهیت ما و آرشیو آنها در حافظه است که هویت ما را شکل میدهد.
پروفسور از گفتگویی که با دوست فوت شده اش داشت سخن راند. او گفت که دوستش غمگین بود و بیشتر از همه، وحشت داشت که «خودش» را از دست دهد تا حافظه خودش را… در پایان، به کلاس که در سکوت محض فرو رفته بود گفت:« دوستش در یکی از مسافرتهایش در حین شنا در دریا غرق شد. او حدس زد که شاید فراموشی اش در باره نحوه شنا کردنش، باعث مرگ دوستش شده بود.r
تام کنار دستم نشسته بود. وقتی به او خیره شدم تا عکس العملش را دریابم دیدم که در دفتر یادداشتش نوشته است: « اندیشیدن در باره از دست دادن فعالیت مغز».
نویسنده مقاله پس از آن ماجرای ضربه مغزی به دلائل مختلف را در مقالهاش مرور می کند و بعد به این سئوال روبرو میشود که آیا با از دست رفتن حافظه، هویت انسان هم میمیرد؟ در پایان، مقاله، او عاطفی و خصوصی تر میگردد وقتی که با خبر میشود دوست دورادور و کمابیش عجیبش تام نیز همان سرطان گیجگاه را گرفته است. به سراغ او می رود و بعد از یک ملاقات و گفتگوی حضوری با دوست دیرینش تام می نویسد:
« از پله های آپارتمان منزل تام پایین رفتم و از مسیر آپارتمان های هم شکل، عبور کردم و سوار ماشینم شدم. ماشین آماده استارت زدن بود ولی نمیخواستم حرکتی از من سر بزند. آرام نشستم. پروفسور Karl Pribram احساسش این بود که با مرگ حافظه، انسان هویتش را از دست میدهد ولی این تام که من دیدم. این تام که خوشبین و کنجکاو از من خواسته بود هر چه که در خانه اش به دردم می خورد بردارم. این تام که حافظهایی برایش نمانده بود همان شخصیت و هویتی را داشت که در ۱۹ سالگی از او دیده بودم»