آموزش
گریز به دامان اقتدارگرایی از دیدگاه اریش فروم
اریش فروم (۱۹۸۰ ـ ۱۹۰۰) متفکر و روانشناس آلمانی، با برآمد نازیسم ناچار شد میهن خود را ترک کند. او در مهاجرت اجباری دگرگونیهای سیاسی و اجتماعی زادگاه خویش در زمان حکومت نازی را به دقت زیر نظر داشت و در آثار خود از جمله به پدیدهی روانشناسی تودهای فاشیسم پرداخته است. یکی از مفاهیم کانونی او در این بررسیها، «شخصیت اقتدارگرا» است.
به باور فروم، نظامهای سیاسی توتالیتر مانند نازیسم و فاشیسم و استالینیسم، بر شانهی انسانهای اقتدارگرا استوارند. او از «شخصیت اقتدارگرا» الگوی معینی از رویکردهای اجتماعی و نیز ویژگیهای شخصیتی را میفهمید که از طریق پیشداوریها، همرنگی با جماعت، ویرانگری و نیز فرمانبری کورکورانه از مراجع مافوق، بر رفتارهای اجتماعی فرد تاثیر میگذارد. فروم بر این باور بود که شخصیت اجتماعی آدمی بر خلاف شخصیت فردی او، تنها بخشی از خصوصیات و ویژگیهای آدمی را دربرمی گیرد؛ آن خصوصیاتی که از گذرگاه شیوهی زندگی مشترک و تجربیات پایهای، انتظارات مشخص اجتماعی، مطالبات برای رفتاری مناسب در جامعه، و نیز سرکوفت رفتارهای انحرافی حاصل میشود.
از دیدگاه فروم، تلاش برای آزادی، یکی از رگههای بنیادین سرشت آدمی است، ولی از آنجا که شخصیت اجتماعی فرد در وهلهی نخست در محیط خانوادگی شکل میگیرد، بسیاری از انسانها در خانواده به گونهای تربیت میشوند که برای آزادی به بلوغ نمیرسند. آنان همواره به «بالا» چشم میدوزند و به سوی قدرت یا فرمانبری جهتگیری دارند. فروم در یکی از آثار معروف خود به نام «بیم از آزادی» (۱۹۴۱) که در اوج قدرت هیتلر به رشتهی نگارش درآمده است، سازوکار روانی این پدیده را موشکافانه میکاود. به باور او کسی که دارای روحیهی همرنگ شدن با جماعت است، دگراندیشی و جهانی متکثر را برنمیتابد.
فروم در «شخصیت اقتدارگرا» آدمی را میبیند که تاب پذیرش مسئولیت آزادی و استقلال خویشتن را ندارد و برای فرار از چنین مسئولیتی به امنیت کاذب «همرنگی با جماعت» و «آویختن از گردن مراجع اقتدار» پناه میبرد. «شخصیت اقتدارگرا» نزد فروم از مفهوم آسیبشناختی روانی «دگرآزار ـ خودآزار» (شخصیت سادومازوخیستی) مشتق شده است. چنین شخصیتی در گونهی کنشپذیر یا غیرفعال خود عمدتا دارای گرایش خودآزار (مازوخیستی)، یعنی متمایل به پیروی، فرمانبری و چاکرمنشی؛ و در گونهی کنشگر یا فعال خود عمدتا دارای گرایش دگرآزار (سادیستی)، یعنی متمایل به سلطهطلبی و فرمانروایی بر افراد ناتوانتر از خود و اعمال زور بر آنان است.
گفتنی است که فروم در تاملات خود، مفاهیم «مازوخیسم» و «سادیسم» را از بافتار جنسی آن بیرون میکشد و در بافتار رابطه با مرجعیت جای میدهد. به باور او این امر از آن جهت توجیهپذیر است، زیرا امر سادومازوخیستی همواره در رویکرد خود نسبت به مرجع اقتدار موضوعیت مییابد. «شخصیت اقتدارگرا» از آن جهت بیچون و چرا سلسلهمراتب اجتماعی را میپذیرد، زیرا در تعیین هویت خویشتن به یاری اقتدار صاحبان قدرت، بر حقارت و ناتوانی خود چیره میگردد و آن را ترمیم میکند. ساختار جامعهی اقتدارگرا از این طریق نیاز به فرمانبری، چاکرمنشی و اعمال قدرت را بازتولید و همزمان فرد را به مراجع اقتدار و ساختارهای سلسلهمراتبی (هیرارشیک) پیوند میزند، تا نیازهای آنان را ارضا کند.
فروم معتقد بود که نظامهای سیاسی اقتدارگرا، بر شانههای انسانهایی استوارند که از آزادی و استقلال خویش بیم دارند، به بلوغ نرسیدهاند و قادر نیستند از خرد خود استفاده کنند. این افراد عمیقا تنها و بیکساند و بیمی ژرف بر آنان چیره است. از این رو باید به احساس پیوندی دست یابند که برای آن نیازمند خرد و عشق نباشند؛ و آنان این احساس پیوند را در رابطهای «همزیستانه» با دیگران مییابند، ولی نه برپایهی حفظ فردیت خود، بلکه برپایهی ذوب شدن در دیگری از گذرگاه نابودی یکپارچگی شخصیت خویشتن. شخصیت اقتدارگرا، به انسانی دیگر نیاز دارد تا در او ذوب شود، چرا که به تنهایی قادر به تحمل بیم و انزوای خود نیست.
این نوشته نگاهی است گذرا به دیدگاههای اریش فروم در واکاوی سازوکار گریز به دامان اقتدارگرایی. پرداختن به این موضوع برای ما ایرانیان بویژه از آن جهت حائز اهمیت است که در «جامعهی ولایی» خود با انبوه بیشماری از موجودات مسخشده و خودباخته روبرو هستیم که با «ذوب شدن» در مراجع مافوق، پابرجایی نظامی انسانسوز و سرکوبگر را ممکن و بقای آن را تضمین میکنند.
زایش فردیت و دوراهی آزادی و اسارت
برای فروم، جامعهی مدرن، پیوندهای آدمی با مناسبات سنتی را میگسلد، او را از دامان این مناسبات بیرون میکشد و در احساس ناامنی و انزوا به حال خود رها میکند. این روند چیزی جز زایش فردیت و تبدیل انسان به «فرد» نیست. با گسستن از مناسبات سنتی، فرد در برابر جهان قرار میگیرد و گرفتار وضعیت ناخوشایندی میشود که ناتوانی و تنهایی شاخصهای آن هستند. او باید برای «تفرد» خود هزینهای سنگین بپردازد و برای چیرگی بر وضعیت تحمیل شده دو راه در پیش دارد: یا باید بطور خودانگیخته و به یاری خرد و عشق و فعالیت مستمر خود با جهان رابطهای تازه برقرار کند و از این گذرگاه به قابلیتهای احساسی و روحی خود معنایی تازه ببخشد و بدون آنکه استقلال و یکپارچگی شخصیت خویشتن را فرونهد، با طبیعت و انسانهای دیگر وارد مناسباتی نوین گردد؛ یا اینکه تلاش کند به عقب بازگردد، آزادی خود را واگذارد و صغیرانه در پی قیم باشد و بکوشد بر تنهایی خود از طریق از بین بردن شکافی که میان او و جهان ایجاد شده است چیره گردد. به باور فروم، راه دوم هرگز به «آزادی ایجابی» نخواهد انجامید، زیرا فقط گریزگاهی برای فرار از وضعیتی است که ادامهی حیات و تحمل دشواریهای آن به شکل موجود را ناممکن میسازد.
این گریز، مانند هر فرار دیگری خصلتی جبری دارد و از احساس سرآسیمگی نسبت به خطری تهدیدکننده ناشی میشود. ولی این گریز همزمان به معنی دست شستن از آزادی و یکپارچگی شخصیت خویشتن است و بنابراین راهحلی برای دستیابی به آزادی ارائه نمیکند و در اصل پدیدهای رواننژندانه است که صرفا میخواهد از هراس آدمی بکاهد و از سراسیمگی او جلوگیرد. فروم چند سازوکار برای این گریز برمیشمرد که مهمترین آن گریز به دامان «اقتدارگرایی» است.
گریز به دامان اقتدارگرایی سازوکاری برخاسته از گرایشی است که میکوشد استقلال خویشتن را فرونهد و در کسی یا چیزی در بیرون از خود ذوب شود تا از این طریق بتواند در قدرتی سهیم گردد که خود او فاقد آن است. یکی از نشانهها و اشکال آشکار چنین سازوکاری تلاش برای فرمانبری یا سلطهگری است، یا به عبارت دیگر، گرایشهای خودآزار (مازوخیستی) و دگرآزار (سادیستی) که به درجات گوناگون در انسانها موجود است. گستردهترین صورت گرایشهای خودآزار، احساس حقارت و ناتوانی فردی و بیارزش و بیاهمیت پنداشتن خویشتن است. چنین انسانهایی خوی بندگی دارند و نوکرصفت و چاکرمنشاند. آنان حتی تمایل دارند، خود را حقیرتر از آن نشان دهند که هستند و بطور منظم به وابستگی به قدرتها و نهادهای نیرومند بیرونی کشش نشان میدهند.
در کنار این گرایش، شخصیتهای دیگری وجود دارند که درست نقطهی مقابل آن هستند، یعنی گرایش دگرآزار (سادیستی) دارند. اینان کسانی هستند که میکوشند انسانهای دیگر را به خود وابسته کنند و آنان را تحت فرمان و اختیار تام خود درآورند. نگاه آنان به آدمی، مانند نگاه کوزهگر به گِل است و همانطور که کوزهگر گِل را به شکل مطلوب درمیآورد، آنان نیز میخواهند آدمیان را به شکلی درآورند که مطلوب آنان است. آنان آدمیان را به چشم ابزار صرف مینگرند. گفتنی است که البته سادیسم هم مانند مازوخیسم درجات گوناگونی دارد.
در مجموع میتوان گفت که بهرغم اشکال گوناگونی که خودآزاری به خود میگیرد، هدف واحدی را دنبال میکند و آن این است که فردیت خویشتن را فرونهد، خود را ببازد و نهایتا بار آزادی را از روی شانههای خویش به زیر افکند. و این پدیده در بیشتر موارد به این شکل بروز میکند که گرایش خودآزار میکوشد شخص یا قدرت دیگری را بیابد و خود را مطیع و خاکسار او سازد. براین پایه میتوان گفت که رانشی که انسان خودآزار را برمیانگیزد، احساس غیرقابل تحمل بیکسی و بیاهمیتی است و او میخواهد بر چنین احساسی از این طریق غلبه کند که خود را از خویشتن رها سازد؛ البته نه از خویشتن کالبدی خود، بلکه از خویشتن روحی و روانی خود!
اما رانش آدم دگرآزار چیست؟ به باور فروم نباید پنداشت که رانش اصلی انسان دگرآزار وارد کردن درد به دیگران است. همهی اشکال سادیسم از آن حکایت دارد که تکانهای اساسی عامل تلاش برای دستیابی به این هدف است که بتوان انسانهای دیگر را تحت اختیار خود درآورد و ارادهی خود را به آنان تحمیل کرد و نهایتا از آنان ابزار و اشیایی در خدمت برآوردن امیال خود ساخت. به عبارت دیگر، گرایش دگرآزار میکوشد خود را به حاکم مطلق انسانهای دیگر تبدیل کند و «خدای» آنان شود.
به گفتهی فروم، هنگامی که ما شخصیت انسانهایی را در نظر میگیریم که رانشهای دگرآزار ـ خودآزار (سادومازوخیستی) در آنان در کارند، همواره نوعی انحراف جنسی یا گونهای رواننژندی به ذهنمان متبادر میشود. ولی نباید به مازوخیسم و سادیسم صرفا از جنبهی انحراف جنسی نگریست و باید میان چنین انحرافی از یکسو و رگههای شخصیتی از دیگرسو تفاوت قائل شد. یکی از تفاوتهای اساسی این است که مازوخیسم و سادیسم به عنوان انحرافی جنسی همواره با احساس جنسی همراهاند و خود را بر روی تحمل یا وارد کردن آزار و درد بر بدن و جسم متمرکز میکنند. در صورتی که در مازوخیسم و سادیسم شخصیتی و اخلاقی، موضوع اصلی بر سر واگذاری یا تصاحب روح و روان است و نه بدن. به همین دلیل فروم ترجیح میدهد به جای «شخصیت سادومازوخیستی» از مفهوم «شخصیت اقتدارگرا» استفاده کند، بویژه هنگامی که موضوع بر سر افراد رواننژند نباشد، بلکه کسانی که در نگاه اول افرادی عادی به نظر میرسند.
«شخصیت اقتدارگرا» چیست و کیست؟
فروم برای تبیین مفهوم «شخصیت اقتدارگرا»، هر دو مفهوم «شخصیت» و «اقتدار» را میکاود. نخست دربارهی مفهوم «شخصیت» تصریح میکند که او آن را به معنایی پویا به کار میگیرد. از این منظر، مفهوم «شخصیت» خصلتنمای کل الگوهای رفتاری یک فرد نیست، بلکه به مفهوم فرویدی آن رانشهای مسلطی است که رفتار آن فرد را برمیانگیزد. فروم سپس در توضیح مفهوم «اقتدار» (اتوریته) تصریح میکند که این مفهوم به معنای خصوصیاتی نیست که کسی دارد یا ندارد. «اقتدار» چیزی نیست که مانند برخی خصوصیات بدنی بتوان صاحب آن بود یا نبود. «اقتدار» همواره در مناسبات میانانسانی موضوعیت مییابد و در جایی که یک فرد، فردی دیگر را از خود برتر میداند. نظامهای توتالیتر خود را از آنجهت «اقتدارگرا» میدانند، زیرا به نقش مسلط اقتدار در پهنهی اجتماعی و سیاسی باور دارند. ولی به باور فروم، باید میان «اقتدار خردگرایانه» و «اقتدار بازدارنده» تفاوت قائل شد.
برای نشان دادن تفاوت میان آن دو، میتوان از یکسو مناسبات میان آموزگار و دانشآموز و از دیگرسو مناسبات میان بردهدار و برده را در نظر گرفت. در مناسبات اولی هدف و علایق هر دو طرف همسو است؛ یعنی آموزگار میخواهد به شاگرد خود چیزی بیاموزاند و شاگرد میخواهد از او چیزی بیاموزد. اگر دانشآموز موفق شود، آموزگار نیز خشنود است چون زحماتش به نتیجه رسیده است؛ و اگر دانشآموز موفق نشود، این برای آموزگار نیز یک ناکامی است.
بر عکس، مناسبات میان بردهدار و برده بر پایه علایق و منافع کاملا متضاد جریان دارد. بردهدار میخواهد هر چه بیشتر برده را استثمار کند تا خود راحتتر باشد. ولی در مقابل برده تلاش میکند از حداقل امتیازهای خود دفاع کند. در هر دو این مناسبات، برتری یک طرف نسبت به طرف دیگر کارکردی کاملا متفاوت دارد. در مورد اول، «اقتدار» آموزگار در خدمت آن است که دانشآموز موفق شود و با رشد و تعالی فکری اندک اندک از زیر «اقتدار» آموزگار بیرون آید و شکاف میان آن دو از بین برود؛ ولی در مورد دوم، «اقتدار» بردهدار در خدمت آن است که برده هر چه بیشتر استثمار شود و هرگز نتواند خود را از قید و بند آن رها سازد و شکاف میان آن دو پایدار بماند. فروم بر این باور بود که نظامهای توتالیتر بر «اقتدار بازدارنده» استوارند. اما ببینیم چگونه؟
او برپایه مفاهیم مازوخیسم و سادیسم ـ البته در بافتاری مرجعیتمحورـ دو گونه شخصیت اقتدارگرا را از هم تفکیک میکند: شخصیت اقتدارگرای کنشپذیر یا فرمانبر و شخصیت اقتدارگرای کنشگر یا فرمانده. شخصیت اقتدارگرای کنشپذیر به فرمانبری و چاکرمنشی گرایش دارد و در پی این هدف است که خود را به بخشی از یکانی قدرتمندتر تبدیل کند و به جزیی هر اندازه خُرد از «انسان بزرگ»، «نهاد بزرگ»، یا «ایدهی بزرگ» تبدیل گردد. چنین شخصیتی خود را خوار میکند تا بخشی از «امر بزرگ» باشد. او فرمانبری میکند تا خود تصمیم نگیرد و مسئولیت نپذیرد. چنین انسانی احساسی از حقارت، ناتوانی و بیکسی دارد. درست به همین دلیل به دنبال «پیشوا»، «رهبر» یا «حزب» است تا از طریق سهیم شدن در قدرت آنها، بر احساس ناتوانی و حقارت خود چیره گردد. چنین انسانی که از آزادی میهراسد و از ترس آن به پرستش بتها پناه میبرد، ستون نظام اقتدارگرا را میسازد.
فروم گونهی دیگر شخصیت اقتدارگرا را شخصیت اقتدارگرای کنشگر یا سلطهجو میداند. او نه فرمانبر بلکه فرمانرواست. اگر چه چنین شخصیتی در نظر پیروان خود مطمئن و قدرتمند جلوه میکند، ولی درست مانند شخصیت خودآزار، هراسان و بیکس است. در حالی که شخصیت اقتدارگرای کنشپذیر خود را با ذوب شدن در دیگران نیرومند احساس میکند، شخصیت اقتدارگرای کنشگر یا دگرآزار خود را از طریق « بلعیدن» فرمانبران قدرتمند احساس میکند. ولی شخصیت اقتدارگرای کنشگر، همانگونه به فرمانبران وابسته است که شخصیت اقتدارگرای خودآزار به فرمانروایان. بنابراین مادامی که «رهبر» بر اریکهی قدرت نشسته است، در نظر خود و دیگران قدرتمند و پرصلابت جلوه میکند. ولی ناتوانی و عدم اعتماد به نفس ژرف او هنگامی آشکار میگردد که قدرت و روحیهی خود را از دست داده باشد؛ هنگامی که دیگر نتواند دیگران را ببلعد و مجبور گردد به خود متکی باشد. نگاهی به جباران تاریخ در این زمینه بسیار آموزنده است؛ افرادی که بر اثر رویدادهای سیاسی و اجتماعی از اوج قدرت به حضیض ذلت افتادهاند، همواره در چنین بزنگاههایی حقارت و ضعف واقعی شخصیت خود را آشکار ساختهاند.
فروم در عین حال بر خلاف برداشت عمومی نشان میدهد که میان شخصیت اقتدارگرای کنشگر و کنشپذیر، به رغم تفاوت ظاهری، پیوند تنگاتنگی وجود دارد و هر دو آنان دارای ویژگیهای مشترکی هستند که به عدم بلوغ معنوی و بیم ژرف درونی بازمیگردد. به باور او، این امر که هر دو گونهی شخصیت اقتدارگرا، به واقعیتی مشترک، یعنی گرایش همزیستانه بازمیگردند، برای ما روشن میسازد که چرا در بسیاری از شخصیتهای اقتدارگرا، هم با عناصر و اجزای سادیستی روبرو هستیم و هم مازوخیستی؛ چرا که فقط مصداقها متفاوتاند. او برای نمونه یادآور میشود که همهی ما موجودی به نام «جبار خانگی» را میشناسیم که به عنوان پدر در خانه با همسر و فرزندان خود رفتاری خشونتآمیز و سادیستی دارد، ولی در اداره و محل کار، در برابر رئیس خود کارمندی مطیع و چاکرمنش است.
رویکرد «شخصیت اقتدارگرا»
رویکرد شخصیت اقتدارگرای کنشپذیر و کل جهان بینی او نسبت به زندگی از سوی احساسات او متعین میشود. شخصیت اقتدارگرا شیفتهی شرایطی است که آزادی او را محدود و او را از تصمیمگیری معاف میکند. او مطیع «سرنوشت» است. چیزی که او از «سرنوشت» میفهمد، به موقعیت اجتماعی او وابسته است. «سرنوشت» یک سرباز، ارادهی فرمانده اوست که سرباز با خاطری آسوده خود را مطیع آن میداند. یا برای یک کاسب خردهپا، قوانین اقتصاد حکم «سرنوشت» را دارد. بحرانهای اقتصادی برای او پدیدههای اجتماعی نیستند که فعالیت آدمیان بتواند تغییری در آنها ایجاد کند، بلکه بیان ارادهی «قدرتی برتر» هستند که باید مطیع آن بود. برای کسانی که به راس هرم اجتماعی نزدیکترند نیز وضعیت در اصل تغییری نمیکند. تفاوتها به اندازه و دامنهی قدرتی بازمیگردد که باید تابع آن بود و نه خود وابستگی به قدرت.
نه تنها نهادها زندگی شخصیت اقتدارگرای کنشپذیر را مستقیما تعیین میکنند، بلکه همچنین قدرتهایی که در پس این نهادها نهفتهاند همه به عنوان «سرنوشت» درک میشوند. اینکه عدهای حاکم و بقیه محکوماند، «سرنوشت» به شمار میرود و اینکه جنگ به راه میافتد، نتیجهی «سرنوشت» است. «سرنوشت» را میتوان از منظر دینی «ارادهی خداوند» نامید، یا از منظر فلسفی «قانون طبیعت» و «تقدیر بشری»، یا از منظر اخلاقی «وظیفه». برای شخصیت اقتدارگرا همواره قدرتی برتر در بیرون از فرد در کار است که باید مطیع آن بود. شخصیت اقتدارگرا همواره رو به گذشته دارد و گذشته برایش ابدی است.
شاخص مشترک افکار اقتدارگرایانه این اعتقاد است که در زندگی قدرت یا قدرتهایی دخیلاند که بیرون از آدمی و علایق و آرزوهای او قرار دارند. پس سعادت دیگری جز اطاعت از این قدرتها وجود ندارد. ناتوانی آدمی، انگیزهی راهنمای جهانبینی اقتدارگرایانه است. اگر چه شخصیت اقتدارگرا فاقد نیروی کار، دلیری و اعتقاد نیست، ولی این ویژگیها برای او معانی کاملا متفاوتی دارند تا برای کسی که حسرت پیروی و فرمانبری ندارد. برای شخصیت اقتدارگرا فعالیتها در احساس ناتوانیای ریشه دارند که باید بر آن چیره گشت. این فعالیتها، یعنی به نام دیگری عمل کردن که از خویشتن برتر است. مثلا میتوان به نام «خدا» عمل کرد، یا به نام «رهبر» یا «حزب»، یا «دولت».
پس شخصیت اقتدارگرا نیروی عمل کردن را از «ساحت برتر» میگیرد. این «ساحت برتر» چون و چرا کردنی نیست و نمیتوان آن را مورد پرسش قرار داد یا مواخذه کرد. کمبود قدرت، برای شخصیت اقتدارگرا نشانهای آشکار برای تقصیر و حقارت است. و اگر مرجعی که او به آن اعتقاد دارد از خود ضعف نشان دهد، عشق و احترام او به آن مرجع به سرعت جای خود را به نفرت و بیاعتنایی میدهد. ولی شخصیت اقتدارگرا هرگز توان تهاجمی برای مقابله با قدرت تثبیت شده را ندارد، مگر آنکه به گردن قدرتی دیگر آویخته و وابستگی خود به آن را تضمین کرده باشد. بر این پایه باید گفت، دلیری شخصیت اقتدارگرا در گوهر خود، دلیری تاب آوردن چیزی است که «سرنوشت» یا نمایندهی شخصی آن، یعنی «پیشوا» یا «رهبر» برای او رقم زده است.
برای اریش فروم خصلتهایی چون «چاکرمنشی» و «چکمهلیسی» و در کنار آن گرایش به ویرانگری، تحقیر خویشتن و همرنگی با جماعت از ویژگیهای اصلی و برجستهی «شخصیت اقتدارگرا» هستند. انسان اقتدارگرا در سمتگیری خود نیازمند شیوهی تفکری است که غالبا با رگههایی از مماشاتگری، خرافهباوری و کلیشهپذیری همراه است و حساسیتها و خلاقیتهای انسانی خود را از دست داده است. «شخصیت اقتدارگرا» به ایدئولوژی و همرنگی با جماعت گرایش دارد و از این رو برای نظامهای سیاسی و فکری توتالیتر و ویرانگر، طعمهی آسانی به شمار میرود.