سرگرمی

داستان های کوتاه آموزنده

Short story
هر داستانی حرفی برای گفتن دارد. پندی برای آموختن. برای کسانی که به دنبال درس گرفتن و آموختن از اتفاقهای ریز و درشت زندگی هستند. همیشه که نباید خودمان تجربه کنیم. گاهی هم می شود از داستانهای زنگی دیگران تجربه های زیادی گرفت. با وب آریو همراه شوید. امیدوارم از داستان های ما لذت ببرید.
داستان کوتاه آموزنده پودر مرغ
نوه سرهنگ بازنشسته “سدرمن” از پدربزرگش خواست که این ماه برای او یک دوچرخه بخرد و با وجود این که پدربزرگ حقوق کمی از بازنشستگی می گرفت ولی به خاطر علاقه شدید به نوه اش قبول کرد ولی با 500 دلاری که حقوق می گرفت حتی نمی توانست خرج خانه را بدهد ولی شروع کرد و کتاب های موفقیت را خواند.
در یکی از قسمت های یک کتاب نوشته بود: توانایی های تان را روی کاغذ بنویسید. او شروع کرد به نوشتن.  دوباره نوه اش آمد و گفت : پدر بزرگ داری چه کار می کنی؟
پدربزرگ گفت: دارم کارهایی که بلدم را مینویسم. پسرک گفت: پدربزرگ بنویس که خیلی مرغ های خوشمزه ای درست می کنی پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد به طرز شگفت انگیزی مرغ ها خوشمزه می شدند.
او راه را یافته بود. پودر مرغ را برای فروش پیش اولین صاحب رستوران رفت اما صاحب آنجا قبول نکرد، دومین رستوران هم قبول نکرد، سومین رستوران نه، او به شش صد و بیست و سومین رستوران مراجعه کرد و 624 رستوران حاضر شد از پودر شگفت انگیز مرغ او استفاده کند.
داستان آموزنده ما امروز به واقعیت پیوست است و کارخانه پودر مرغ کنتاکی در صد و بیست و چهار کشور دنیا دارای نمایندگی است و اگر در آمریکا کسی بخواهد عکس سرهنگ پودر مرغ او را روی در رستورانش بزند، باید پنجاه هزار دلار به این شرکت بزرگ پدر مرغ کنتاکی بپردازد….
  داستان کوتاه آموزنده بند پوتین
سنا هم سن پسر خودم بود؛ 13 و یا شاید 14 ساله..
وسط عملیات ناگهانی نشست!
گفتم : الآن چه وقت استراحت کردنه بچه؟!
گفت: بند پوتینم شل شده!..می بندم راه می افتم!
پسرک داستان ما نشست ولی دیگه بلند نشد. هردو پایش تیر خورده بودند.. به خاطر روحیه ی ما چیزی نگفته بود این بزرگ مرد کوچک!!!
  داستان آموزنده کوزه 300 ساله
شخصی را گفتند : داستان روزها و شب هایت چطور می گذرد؟
با ناراحتی پاسخ داد: چه بگویم! امروز از گرسنگی مجبور شدم کوزه سفالی 300 ساله پدرانم را بفروشم و غذایی تهیه کنم …
گفتند : پروردگار روزی تو را 300 سال پیش کنار گذاشته است و تو اکنون ناسپاسی می کنی؟
داستان کوتاه آموزنده کفش 10 ساله
هیچ یک از هم کلاسی ها حرف او را نمی پذیرفتند …
«کفش هرچقدر هم که خوب باشه حتی کفش چرمی خوب بیش از 3 یا 4 سال دووم نمیاره .. چه برسه به 10 سال!! »
« تازه تو همش میگی که بابات همیشه همین یک جفت کفش رو می پوشه..این دیگه هرگز امکان نداره!»
هفته بعد که پدر داستان ما به مدرسه آمد ، بچه ها خیره بودند به کفش هایی نو که روی پایه های  صندلی چرخدار تکانی نمیخوردند…
 داستان کوتاه آموزنده دکتر حسابی
یکی از دانشجویانی که زیر نظر دکتر حسابی درس می خواند پس از چند ترم رد شدن به دکتر حسابی گفت : شما سه ترم است که من را از این درس رد می کنید ولی من که نمی خواهم موشک هوا کنم فقط می خواهم در روستا یک معلم شوم .
دکتر حسابی پاسخ داد : شاید تو نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، اما تو نمی توانی به من تضمین دهی که یکی از دانش آموزان تو در روستا ، نخواهد که موشک هوا کند!!!
داستان کوتاه  دزد مال، نه دزد دین
گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.
در داستان ها آمده است که روزی راهزنی بر مسافری راه را بست و چیزهای گران بهایی از او یافت که دعایی نیز بر آن بسته شده بود. آن راهزن آن اموال را به صاحبش بازگرداند. هنگامی که دلیل کارش را از او پرسیدند، گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، اموال و ثروت او را حفظ می کند و من دزد اموال او هستم، نه دزد دین و عقیده ی او! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد دین و عقیده او نیز بودم و این کار دور از جوانمردی است.
 داستان کوتاه خرید معجزه
سارای هفت ساله به طور اتفاقی شنید که والدینش در مورد بیماری برادر کوچک ترش صحبت می کنند و متوجه شد که برادر کوچکش سخت مریض است و والدینش توانایی مالی درمان او را ندارند.
پدر به تازگی از کار بیکار شده بود و نمی‌توانست هزینه جراحی گران برادر را پرداخت کند. سارا شنید که پدر به آهستگی به مادر گفت : فقط معجزه است که می‌تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، پول ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار بود!
سپس خیلی آهسته از درب پشتی منزل خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان منتظر ماند تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ‌تر از آن بود که متوجه بچه‌ ی هفت ساله داستان ما شود.
دخترک پاهایش را به هم می‌زد و سر و صدا می‌کرد ولی داروساز این داستان آموزنده هیچ توجهی نمی‌کرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و پول ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت…..
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می‌خواهی؟ دخترک جواب داد:‌ برادرم خیلی بیمار است، میخواهم کمی معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسید: معجزه بخری؟!
دخترک داستان ما توضیح داد: برادر کوچکم، سرش چیزی رفته و پدرم می‌گوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد. من میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟! داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نداریم.
چشمان دخترک گریان شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی بیمار است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می‌توانم معجزه بخرم؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس شیکی داشت، از دخترک پرسید چقدر پول داری؟ دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد شیک پوش نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چقدر جالب، فکر می‌کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی است!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت:‌ من میخواهم برادر و پدر و مادرت را ببینم، فکر می‌کنم معجزه برادرت را من داشته باشم. آن مرد دکتر فوق تخصص مغز و اعصاب در بود فردای آن روز عمل سنگین جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او را از مرگ حتمی نجات داد.
پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما سپاس گزارم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود. می‌خواهم بدانم هزینه این عمل جراحی چقدر است؟ دکتر لبخندی زد و گفت:‌ چیز زیادی نشده است فقط 5 دلار کافیست!!!
برچسب ها

آریوبرزن

آریو اشراقی هستم مدیر سایت وب آریو از بچه های خونگرم جنوب ( خوزستان )، خوشحال میشم که با اشتراک گذاری مطالب، سایت منو حمایت کنید. در ضمن عضویت در کانال تلگرام وب آریو یادتون نره!! @webario

نوشته های مشابه

One Comment

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

همچنین ببینید

بستن
بستن